روزی که همه چی تموم شد

ساخت وبلاگ

دیروز برام خیلی روز جالبی بود و باید ثبتش کنم چون ذهن من خیلی فراموشکاره.

دیروز تو جلسه تراپی:به خانم دکتر گفتم من میترسم تو یا بمیری یا دیگه نخوای منو ببینی یا خلاصه یه جوری شه که باز تنها شم.خانم دکتر دستامو گرفت و بغلم کرد،گفت من اینجام.تا روزی که زنده ام و بتونم حمایتت میکنم و اصلا قصد بی خیال شدنتم ندارم.

میدونی دختر بچه رها شده ای میدیدم که خیلی میترسه.خیلی.خودمو جمع کرده بودم و یه گوشه صندلی جمع شده بودم.

دکتر میخواست بهم بفهمونه که قرار نیست همه برن،که همه بد نیستن،که بعضیا بعد اشتباهاتمم حتی کنارم میمونن.بهم نمیگن دیگه دوستم ندارن.بهم نمیگن من آدم بدی ام.

دیروز به خودم قول دادم دیگه شمارشو سیو نکنم.

امروز تصمیم گرفتم دیگه بهش فک نکنم.

دیروز دکتر شد آناهید و من شدم دکتر.

آناهید میگفت اون منو ول کرد،به من ظلم کرد،من احساس حماقت میکنم،احساس شکست میکنم...خب...شده دیگه.

تموم شد.دیگه چندسال دیگه میخوای با خودت بکشی.چقدر دیگه میخوای احمق باشی و باز کارای اشتباه گذشته رو تکرار کنی.چقدر دیگه میخوای بزاری گوشه ذهنت بمونه همیشه و هرلحظه و با حماقت فکر کردن بهش،شب و روز زندگیت رو نابود کنی؟

دیدم دیگه نمیخوام.

دیگه کسایی که یه جوری تنهام کردن که اینطوری خودمو جمع کنم رو صندلی و استرس و اضطراب رها شدن یک لحظه ولم نکنه رو دیگه نمیخوام.

نمیخوام احمق باشم.میخوام عاقل باشم و بزارم کنار.

همه چی درست میشه...
ما را در سایت همه چی درست میشه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emylifewayc بازدید : 141 تاريخ : دوشنبه 2 تير 1399 ساعت: 6:31